خدایا سرشارم از عشقت کن

به یاد مهربان قلبی که سالها به دوستی و محبتمان می نواخت....دیگر نمی تپد

خدایا سرشارم از عشقت کن

به یاد مهربان قلبی که سالها به دوستی و محبتمان می نواخت....دیگر نمی تپد

چشمای بارونی.....

چند وقت پیش رفتم سراغ قاب عکسای آقاجان 

 

 

نگاهم به طرف عکس جدیدشون که تازه قاب کرده بودیم ثابت موند 

 

 

بی اختیار به طرف عکس رفتم و دستی کشیدم روی عکس   

 

 

و بعد آهسته در حالی که چشمام پر اشک شده بود گونه های بابا رو بوسیدم 

 

 

وقتی صورتمو از عکس دور کردم متوجه شدم چشمای بابا هم پر اشک شده! 

 

 

خوب رو چشمای بابا دقیق شدم  

 

 

آره قرمز شده بود انگار می خواست گریه کنه 

 

 

چندبار پلک زدم تا اشکای جمع شده از جلوی دیدم کنار بره و واضحتر ببینم  

 

 

آره توی قاب عکس چشمای آقاجان پر اشک بود......... 

 

 

بغضی که گلومو سخت فشار می داد ترکیدو سیل اشک جاری شد  

 

 

دیگه نتونستم طاقت بیارم از اون اتاق خارج شدم 

 

این نامه نیست........

این نامه نیست ، قصه ی بغضی شکسته است 

 


خاکستری است کز دم یک شعله ، رسته است 

 


روحی است او ، که پیکر مجروح خویش را 

 


با دست خود به پنجه ی زنجیر بسته است 

 


این نامه نیست ، قصه ی یک زخم کهنه است 

 


"تکرار حرفهای پریشان و بی ثمر" 

 


فریادهای کودک نو پای شعر من 

 


در ازدحام تیره ی ارواح دربدر 

 


"این ناله ای که در دل شب می نویسمش" 

 


این میهمان هر شبه ، همسایه ی من است 

 


تنها کسی که حرف مرا گوش می کند
 

 

خاموش و پر شکیب ،"فقط سایه ی " من است 

 


بر سینه ی سپید ورق زخم می زنم 

 


با خون خامه ،"نام تو" را یاد می کنم 

 


با واژه های خسته و درمانده ام تو را 

 


از "دوردست خاطره" فریاد می کنم 

 


"این واژه ها چگونه توانند باز گفت؟" 

 


"این زخم بیکرانه که در سینه ی من است؟" 

 


شادم که آنکه زندگی را به خون کشید 

 


"بیگانه نیست ، همدم دیرینه ی من است" 

 

 

 

این نامه را برای تو فریاد می کنم " 

 


با اشک چشم و جوهر جان می نگارمش 

 


می بوسمش به یاد تو و با نسیم صبح 

 


بر شانه های باد صبا می سپارمش 

 

آقای رمضانی

غروب۰۰۰۰۰

دیدم من در حریمی ز مهتاب سرد و خاموش خفته بودی 

یادم آمد که در صبح دیدار از غروبی چنین گفته بودی 

در دو چشمت طلوعی نهان بود چون ستاره می دمیدی 

در شب بهت و ویرانی من قصه های مرا از سر شوق می شنیدی 

بی شکیبم بی قرارم سر به پای جنون می گذارم 

بی شکیبم بی قرارم دل به دریای تو می سپارم 

در بهاری که بی تو خزان شد باورم شد دگر نیستی تو 

خود نگفتی که من هم بدانم کیستی تو چیستی تو 

کیستی تو چیستی تو..... 

 

 

 

 گریه کردم ذره ای از دردهایم کم نشد..........