گه ز خود می پرسم که کجای کارم: آنقدر می دانم که به تقدیر و قضا معتقدم سخت باور دارم روز میعادی هست گر به دلدادگی باد صبا می خندم لحظه ای نیز به دلتنگی ابر گریه ام می گیرد و به پرپر شدن غنچه دلم می سوزد من در احساس لطیفم غرق در برکه پر فیض الهی هستم دوست دارم که شبم با نمازم به هم آمیزد و روز با صداقت به سرانجام رسد دوست دارم که به گلدان سفید گل رز دست رفاقت بدهم دوست دارم گل محبوبه ی شب را به شبم هدیه کنم و به برگ گل سرخ بنویسم که: خدا تن زیبایی ها را می سراید با عشق دوست دارم بگریزم ز خودم بند بر پای هوسها بزنم و دو چشمانم را پای میز عدالت بکشم و دلم را اما... بسپارم به خدا سوال می کنی از من که پیر راهم کیست؟ به غیر حافظ و سهراب درد تنهایی است غریب مانده ی این شهر خالی از احساس تمام دغدغه اش روزهای تنهایی است