به یاد مهربان قلبی که سالها به دوستی و محبتمان می نواخت....دیگر نمی تپد
درباره من
گه ز خود می پرسم که کجای کارم:
آنقدر می دانم که به تقدیر و قضا معتقدم
سخت باور دارم روز میعادی هست
گر به دلدادگی باد صبا می خندم لحظه ای نیز
به دلتنگی ابر گریه ام می گیرد
و به پرپر شدن غنچه دلم می سوزد
من در احساس لطیفم
غرق در برکه پر فیض الهی هستم
دوست دارم که شبم با نمازم به هم آمیزد و
روز با صداقت به سرانجام رسد
دوست دارم که به گلدان سفید گل رز
دست رفاقت بدهم
دوست دارم گل محبوبه ی شب را
به شبم هدیه کنم و
به برگ گل سرخ بنویسم که:
خدا تن زیبایی ها را می سراید با عشق
دوست دارم بگریزم ز خودم
بند بر پای هوسها بزنم و دو چشمانم را
پای میز عدالت بکشم و دلم را اما...
بسپارم به خدا
سوال می کنی از من که پیر راهم کیست؟
به غیر حافظ و سهراب درد تنهایی است
غریب مانده ی این شهر خالی از احساس
تمام دغدغه اش روزهای تنهایی است
ادامه...