خدایا سرشارم از عشقت کن

به یاد مهربان قلبی که سالها به دوستی و محبتمان می نواخت....دیگر نمی تپد

خدایا سرشارم از عشقت کن

به یاد مهربان قلبی که سالها به دوستی و محبتمان می نواخت....دیگر نمی تپد

رسیدن به کمال.....

در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...
او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است.
اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.
بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.
کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.
شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟!
پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه.
پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است.
فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره!
اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...
اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند.
توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت.
شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...
اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!
تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید.
وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید.
در این هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند...
همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3 !!!
وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!
شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

پدر شایا در حالیکه اشک در چشم هایش حلقه زده بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند...

این رو تعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم. هیچ کدوم ما کامل نیستیم و در جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم. اطرافیان ما هم همینطور هستند. پس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقصهامون خرد نکنیم. بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم به اطرافیانمون اعتماد به نفس هدیه کنیم

باز کن در......

الهی... 

من نه آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم 

نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی 

در اگر باز نگردد نروم باز به جایی 

پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی 

کس به غیر از تو نخواهم، چه بخواهی چه نخواهی 

باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی 

رمضان مبارک

سهم من از تو.....

 

  سهم "مــــــــن" از "تــــــــو " 


عشق نیست ، ذوق نیست ، اشتیاق نیست ...!!! 


هـــــمان ...
 

دلتــــنگی ِ بـی پایانی ست 


که روزها دیوانه ام می‌کند ، 

 

 

------------------------------------------- 

قسمت این بود که من چشم بر این در باشم 

در صف عشق تو بعد از همه آخر باشم 

 

زیر انگشت غزل روی ورقهای سپید 

طرح بی پاسخ یک زخم مکرر باشم 

 

تو به پرواز درآیی و من از پشت قفس 

محو در حسرت پرواز کبوتر باشم 

 

مثل پروانه به شبهای خودم برگردم 

سهم یک فرصت ویرانی دیگر باشم 

 

سهم تکرار چرا عشق؟ چرا باید من 

سهم تاریکی این راه مدور باشم 

 

خسته ام مثل پریشانی باران در باد 

تا به کی با نفس درد برادر باشم؟.... 

 

 

آهای روزگار....

 

آهای روزگار  

               من 

                   چشمام گریوندنی نیست 

 

آهای روزگار  

               من 

                    دلم سوزوندنی نیست 

 

دسته گلی که در شب طوفان خراب شد....

این باغ پر شکوفه در این داغ تا ابد

باید که با بهار خداحافظی کند 

 

همسرم رفت و از همه ی دردها برید 

مردی که دردهای دلش را کسی ندید 

 

پروانه ای که فرصت پروانگی نداشت 

قلبی که سهم اندکی از زندگی نداشت 

 

شمعی که ذره ذره درخشید و آب شد 

دسته گلی که در شب طوفان خراب شد 

 

اینک پرنده ای تو ، و ما باغ پرپریم 

این زخم را چگونه شکیبایی آوریم... 

 

با تشکر از آقای رمضانی که این شعر را برای همسرم سروده اند 

 

از همسرم یاد گرفتم که قدر لحظه به لحظه ی زندگیم رو بدونم و   

 

فوتش منجر شد که قدر آدمهایی که اطرافم هستن رو خیلی بیشتر بدونم شاید 

 

 لحظه ی بعد دیگه در کنارم نباشند 

 

مرگی که اسم دیگر آن دل بریدن است.....

امشب که زخمهای دلم گریه می کنند

تنها ولی برای دلم گریه می کنند

هم اشکها به گریه مجالی نمی دهند

هم زخمها بجای دلم گریه می کنند

در این سکوت غم زده فریاد بی کسی است

پیوسته با صدای دلم گریه می کنند

دیگر به خاطرات تو دلخوش نمی شوم

هر چند پا به پای دلم گریه می کنند

بر من مگیر خرده که دلدادگان شهر

هر شب به های های دلم گریه می کنند

کار من از طبیب گذشته است و دشمنان

بر درد بی دوای دلم گریه می کنند

حالا که عشق بود و نبود مرا گرفت

پیر و جوان برای دلم گریه می کنند

آب از سرم گذشته و این تکه ابرها

دارند در عزای دلم گریه می کنند

فریاد عشق میشوم و شاعران شهر

شبها در انزوای دلم گریه می کنند

مانند من خدانکند قسمت کسی شود

مرگی که اسم دیگر آن دل بریدن است....

دلم گرفته برای تو....

  

 

از هر که دیده ام بخدا مهربانتری 

 

 

همسر عزیزم دلم گرفته برای تو...