امشب به یاد تک تک شبها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غمها دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکست
در التهاب خیس ورقها دلم گرفت
از خواندن تمام ورقها دلم بسوخت
از گفتن تمام غزلها دلم گرفت
در انتظارم تا که بگیرم خبر ز تو
در آتش گرفته سراپا دلم گرفت
متروکه نیست خلوت دلم ولی
از ارتباط مردم دنیا دلم گرفت
یک ردپا که سهم من از بی نشانی است
از رد خون که مانده به هر جا دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار می کنم در آمدم ز پا دلم گرفت
نه اینکه فکر کنی دل از تو کنده ام
یا اینکه از محال تمنا دلم گرفت
از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد
در امتداد هیچ قدمها دلم گرفت
از لحظه ای که غرق شوم در خیال تو
آن دم که تنگ شدند نفسها دلم گرفت
از اینکه باز تو نیستی کنار من
از اینکه باز خسته و تنهام دلم گرفت
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را
تکرار می کنم خدایا دلم گرفت
از وبلاگ طاها
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد ، دلیلش آن است که شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید
زیبا بود موفق باشی
هردو همدردیم و هم درد
تو دردت را می سرایی و من در سینه ام پنهان کرده ام.
راستی٬ سلام
و بدرود
خسته میشوم از این همه غبار دلتنگی ...روحم شکسته می شود درست عین جملاتی که اینجا گذاشتی .
سلام و خسته نباشی
ممنونم از حضورت در وبلاگم ..
شاد و موفق باشی