به یاد مهربان قلبی که سالها به دوستی و محبتمان می نواخت....دیگر نمی تپد
درباره من
گه ز خود می پرسم که کجای کارم:
آنقدر می دانم که به تقدیر و قضا معتقدم
سخت باور دارم روز میعادی هست
گر به دلدادگی باد صبا می خندم لحظه ای نیز
به دلتنگی ابر گریه ام می گیرد
و به پرپر شدن غنچه دلم می سوزد
من در احساس لطیفم
غرق در برکه پر فیض الهی هستم
دوست دارم که شبم با نمازم به هم آمیزد و
روز با صداقت به سرانجام رسد
دوست دارم که به گلدان سفید گل رز
دست رفاقت بدهم
دوست دارم گل محبوبه ی شب را
به شبم هدیه کنم و
به برگ گل سرخ بنویسم که:
خدا تن زیبایی ها را می سراید با عشق
دوست دارم بگریزم ز خودم
بند بر پای هوسها بزنم و دو چشمانم را
پای میز عدالت بکشم و دلم را اما...
بسپارم به خدا
سوال می کنی از من که پیر راهم کیست؟
به غیر حافظ و سهراب درد تنهایی است
غریب مانده ی این شهر خالی از احساس
تمام دغدغه اش روزهای تنهایی است
ادامه...
نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی! حرف نمی زنم .... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی! نگاهت نمی کنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی! صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است! فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام
سلام دیفونه
نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی! حرف نمی زنم .... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی! نگاهت نمی کنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی! صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است! فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام
چشنگ بود
از دلبستگی های دیروزمان ...
نگاه کن...
امروز چیزی جز لبخندی مصنوعی بر لبانت باقی نمانده...
و من میترسم...
میترسم از فردایی که ...
همین لبخندت هم در قاب چشمانم...
فرو ریزد....
هــر آدمـی کــه مـــیـرود ،
یــک روز ..یــک جـایـی .. بــه یـک هــوایــی
بـــرمیـــگـردد ! همــیشه یـک چـــیـزی ،
بـــرای ِ جــامــانــدن هــست ! حتّــی ؛
یــک خـــاطـــره...