خدایاااااااااااااااا
خداجونم کمکم کنید
ای خدا دلم تنگ اومده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ اومده......
التماس دعا........
غربت دیرینه ام را با تو قسمت می کنم
تا ابد با درد و رنج خویش خلوت می کنم
رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد
من در این ویرانه ها احساس غربت می کنم
مانده ام در کوچه های بی کسی.....
..... و حدیث مرگ را هرچند که تکرار می شود ؛ باور نمیکنیم.
یک سال وتوگوئی صدها سال را با یاد و بیحضورش ،
چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم .
و در فراقش ،چه خونها که از دل چکید و
چه اشکها که بر رخ دوید .
گویند که شاد بودن هنر است و
شادکردن هنری والاتر .
و او آنقدر هنرمند و عاشق بود که که اگر هم شاد نبود شاد می نمود
و ما اینک اولین سالگردکوچ شادی بخش زندگیمان را به سوگ نشسته ایم
و در عجب از دستان پرسخاوتش که چطور آن خنده های بی بدلیل
و آن نگاههای نافذ را از ما دریغ کرد .
ذره ذره ی وجودم را درد فراگرفته است
آه که چه خسته می کند تنگی این قفس مرا....
گذشت ایام نیز نتوانست دلهای پر از درد و رنج ما را اندکی تسکین
دهد....
هنوز باورنکرده ایم رفتنت را که چون دریا زلال بودی و
چون آسمان بی انتها و چه معصومانه پرواز کردی....
بار عظیم این غم جانسوز را بر دوش کدامین سنگ صبور بیاویزیم
که اینگونه در یک روز بهاری مملو از سکوت شامگاهان
با عطر خدا در آمیختی و
در دست فرشتگان بر بال آسمان نشستی...
تو رفتی و آرزوهایمان اسیر خاک شد و
ما ماندیم با دنیائی از عشق و یاد تو و
دست هایی ملتمس که تو را هر لحظه از خدا طلب می کند.
تو با همه آرزوهایت از ما دل بریدی و
همه آرزوی ما دیدار روی تو شد.
تو جاودانه شدی و ما تو را در قلبمان جاودانه جای دادیم .
از این پس عطر تو را در میان گلهای رازقی و میخک می جوئیم.
سر به آسمان بلند می کنیم
تا ببینیم کبوترها از کدام سمت می آیند و نسیم نفسهای
سبز تو را کجا منتشر می کند و به انتظار روزی می نشینیم
دستهای ملتمس ما را بگیری و تا مرز دیدارببری...
مرگ رو به عنوان یه مرحله از زندگی آدمی پذیرفتم
و اینکه همه ی ما یه روزی می ریم و باید بریم
این دنیا محل موندن نیست و........
حرف من دلتنگیه همین!
دلم تنگ شده
دلتنگ صداش
دلتنگ نگاهش
دلتنگ نوازشهای پدرانه اش
دلتنگ سکوتش