نمی دونم شاید با نوشتن آروم بشم
امشب یه حس و حال عجیبی دارم مث این که قلبم سر جاش نیست
عصری رفتم پیش دکتر
اونقدر روی بینی ام فشار داد که داشتم ضعف می کردم به حدی که هم یقه اش رو گرفتم
و هم دستشو!
ولی بعدش کلی خندم گرفت این هم بگم که کلی خجالت کشیدم
خب حق داشتم دیگه واسه چی اونجوری نگام می کنید؟! نمی دونید چه دردی داشت...
آخه می خواست استخوانش رو جا بندازه
بعدش با یه قلب از جا بدر! اومدم خونه
هنوز سر جا نیومده بودم دوباره با یه زنگ تلفن دوباره شوکه شدم
برادر دوستم بهتر بگم پسر همسایه ی خونه قدیممون سر یه تصادف.......
الان دو روز می گذره و حالا ما خبر دار میشیم
اصلا نمی فهمم باید چیکار بکنم به دوستم زنگ بزنم ؟!چی بگم؟! چطوری برم خونشون؟؟؟
چند وقتیه از دوست وبلاگیمونم که خبری نیست
فک کنم ازدواج کرده رفته دنبال خوشبختیهاش
من امیدوارم اینطور باشه و براش آرزوی خوشبختی می کنم......
دوست دنیای واقعیم هم که تازه ازدواج کرده نیست اون هم یه جورایی دنبال خوشبختیشه
خیلی به حضورش احتیاج دارم واقعا باید باهاش حرف بزنم و حرفاشو بشنوم آخه
تقریبا مث همیم آخه از اینکه یقه دکتر رو گرفتم ناجور خجالت می کشم وایییییییی
یه خورده آروم شدم اما هنوز قلبم سر جاش نیومده
..................
سلام
خوبی
سلامتی
با این همه لطف و محببت شما....من حرفی برای گفتن ندارم
ولی خبری نیس
نه بابا کدوم ازدواج ؟ !
سلام پریوش خانم
خوبی - چه خبرا
از قلبت چی خبر ؟ ! سر جاش اومد
بینیت خوب شد..آروم گرفتی
حالا کارت به جایی کشیده که با دکتر دست به یقه می شی
بابا خلافت حیلی سنگین شده
سلام امیدوارم حالا گذاشته باشی استخون رو دروست جا بندازه اخه بدترین درد دنیا همین درد شکستگی و درد رفتگی استخوان هست که واقعا قابل پذیرش نیست ... یقه که هیچی باید می زدی دماغشو می شکوندی این حرفها چیه
کوچه گرد شهر ویرانی هم با یه فیلم نوشتاری از دوران بچگی تا الان به روز شده فکر میکنم شاید بعضی ها خاطرات های همه ما انسان نزدیک به هم باشه خوشحال میشم که سر بزنی خوشحال میشم که بخونی و بیشتر از اون خوشحال میشم که برام بنویسی کجای خاطرهامون نزدیک به هم هست
در پناه حق همیشه سلامت باشی
یا علی